در ستایش استاد افشار(ره)
آمد که «بازگشت همه به سوی اوست.
با تأسف، جناب استاد افشار درگذشت.»
خیلی متأثر شدم. آقای افشار را تقریباً هیچ کدام از مخاطبان این وبلاگ نمی شناسند.
استاد ادبیات پیش دانشگاهی مان بود. خیلی متواضع و دلسوز. عروض و قافیه را او یادمان داد. ساعات بسیار شیرینی با او داشتیم. از همه چیز سخن میگفت. از اتیمولوژی تا ترانه های گیلکی. از اسماعیلیه تا موریس مترلینگ. از علم الاسماء و محی الدّین تا امام المشککین فخررازی. از قصه ی یوسف تا مجلس بر دار کردن حسنک تا اساطیر اسکاندیناوی. از غیره و غیره.
سعید معجزاتی میگفت: «آقای افشار در زمان جنگ تک تیرانداز بوده و در خلوت بیابان ها به یک سلوک شخصی رسیده.» راست هم میگفت. آدم از حرف ها هم می تواند متوجه شود هر کس توی توبره اش چه دارد.
آقای افشار، شیمیایی بود. مدام سرفه میکرد. من که جلوی کلاس می نشستم، قطرات خون را روی دستمالش دیده بودم. بچه ها هم خیلی اذیتش میکردند. ولی صبور بود. صبور صبور. شاهنامه را یک دور کامل خوانده بود و خیلی عمیق راجعش میدانست.
همیشه مطمئن بودم که به قدر کافی از او چیز یاد نگرفته ام.
یک روز پیشش بودم و برایش شعر میخواندم. شعرهایم را که تصحیح و نقد کرد دو رباعی برایم خواند:
«یک بوم بُدم که جای آبادم داد
یک عطسه شدم، سکوت را یادم داد
در چهچه بلبلان سرمست وجود
تا غنچه شدم، نسیم بر بادم داد»
«من میدانم که درد در جان تو بود
من میفهمم که خواب، درمان تو بود
اما گُل من به لحظه ای،از سر مهر
چشمی بگشا! نه مرگ پایان تو بود»
(استاد، رباعی دوم را هدیه به مادر مرحومش گفته بود.)
خدا رحمتش کند. خواهش میکنم شما هم که نمیشناسیدش برایش فاتحه بفرستید.
و دعا کنید، یک خُرده هم از عوضی ها بمیرند و اینقدر آدم خوب ها نمیرند!!!